|{داگ‌توث}|

روایتی بی‌سانسور از زندگی یک خرس قطبی

داگ‌توث؛ ساعت ۲:۱۰ نیمه شب. من هنوز خوابم نمی‌برد. با اینکه تمام ذرات مردانه‌‌م را تخلیه کرده‌م. من هنوز بیدارم. داشتم فکر می‌کردم لابه‌لای این همه کصشعرنویسی چندتا نکته‌ی آموزشی هم بچپانم. خب نمی‌شود. احتمالن یک دامنه‌ی دیگر و یک سایت دیگر نیاز است. اینجا می‌ماند برای همین به‌ظاهر بی‌شعوربازی‌ها. داگ‌توث.

من امروز کسی را کشتم. البته نه هنوز واقعن واقعن. که حوصله‌ی گیر نیروی انتظامی جمهوری افتادن را ندارم. ولی این مرد ۳۲-۳۳ ساله، تقریبن قدبلند، گیس‌مشکی و آن چشم‌های کهربایش همگی در من مردند. جان دادند. ۲۰ دقیقه‌یی از نیمه‌شب گذشته بود که کنار رختخواب مادرم نشسته بودم. و حس کردم واقعن تنهایم. کیری تنهایم‌. مخصوصن حالا که آن مرد هم مرده است.

خوشحالم که او هست. همان دختر عاشق شوخی‌های صریح را می‌گویم. چون بعد از کشتن یک مرد و کام‌شات تنهایی یک پیش‌نویس (شایدم نسخه‌ی نهایی) شعر تازه‌م را برایش فرستادم. اگر همین‌طور به شعر نوشتن ادامه بدهم احتمالن سال بعد یا دو سال بعد دنبال ناشرها بدوم.

یکی از مکالمه‌های احتمالی:

-من کتابت رو چاپ می‌کنم ولی نه با همچین جلدی.

-قربان، من حاضرم دودول طلایی شما بره توی حلقم ولی جلد اختصاصی من رو دور نندازین. لطفن. خواهش می‌کنم. این جلد… من ساعت‌ها به این جلد و این عنوان فکر کردم.

-این‌طوری دفتر شعرهات دستمال کاغذی می‌شن. شاید بخوای باهاشون پنجره‌های خونه‌ی اجاره‌ایت رو تمیز کنی یا هم بجای دستمال کاغذی روشون آبت رو بپاشی.

-اشکال نداره قربان. می‌ارزه. اعتماد کنید. لطفن، با طرحم موافقت کنید.

-باشه… حالا که تو واقعن می‌خواییش.

-ممنونم واقعن ممنونم قربان. بذارین کیرتون… نه نه چیز دست‌تون رو ببوسم.

البته من در شعرهایم عاشقم. واقعن عاشقم. و امروز توی راه برگشت مدرسه یک دقیقه هم طاقت نیاوردم تا به خانه برسم. کتاب شعر محمود درویش را برداشتم و توی صفحات خالی‌ش تندوتند شعر نوشتم. با خطی لرزان و خطاهای کص‌نمک‌آلود. لعنتی.

شعر خوبی شد. همیشه دلم می‌خواست شعری بنویسم که پرتقال و خورشید و دریا در آن کلمات مهمی باشند. از چند ماه پیش، توی حیاط مدرسه، تکیه به دیوار خانه‌ی سرایدار می‌نشستم و به خورشید زل می‌زدم. سوزان. تصور می‌کردم پاهایم توی آب‌های انزلی است. و همه‌ی بوهایی که از خانه‌ی سرایدار می‌آمد را پرتقال می‌شنیدم، حتا زرشک‌پلو را. و این لعنتی شعر خوبی شد.

البته باید بدانید من از پرتقال -و حتا نارنگی بیشتر- بیزارم. و باقی میوه‌ها. هیچ‌وقت وسوسه نشدم بروم پای یخچال و میوه بردارم. یا توی مهمانی‌ها دستم را تا آرنج در ظرف میوه‌ها فرو ببرم. هیچ میوه‌یی فریبم نمی‌دهد. ای لوسیفر گندِدماغ. حتا نمی‌توانی با یک سیب گولم بزنی. با اینکه بابای بابایم و مامای مامایم آدم و حوا را توانستی.

ولی دست‌های او را تصور کنید؛ در حال پوست کندن پرتقال. تقسیم کردن‌ش.

-سه‌تا برا تو، یکی برا من.

-ولی من که پرتقال دوست ندارم.

-نه بخور. بگیر.

-خب چرا دو به دو نه؟ تازه تو بیشتر پرتقال دوست داری‌.

-آخه من خیلی خوردم.

-خیلی؟ من از صُبِه کنارتم. تو نهایتن اندازه‌ی خال‌هات غذا خورده باشی. هان چیه؟ نکنه‌ی می‌خوای شلوارتو بالا بزنی و یه خال و ماه‌گرفتگی گنده پشت زانوت نشونم بدی؟

-هه، شاید.

-پس سه‌تا برا تو. یکی برا من. یا دو به دو.

-اذیتم نکن دیگه. تیکه‌هاتو بگیر. می‌زنمتا.

-باشه باشه…

یواش یواش. کجا می‌روید؟ گفتم تصور کنید. جوری غرق شدید که انگار یادتان رفت زندگی‌نامه‌ی یک بدبخت (حداقل تا به الان) را می‌خوانید. شاید در طول یکسال گذشته من ۱-۲ بار تجربه‌ی چنین دیالوگی را داشته‌م. البته چندباری هم فرصتش بود اما بدجوری ریدم و حرف‌های نابجا زدم و آب هم قطع بود. تازه، شبیه به این حرف‌ها و نه خودِ این‌ها. داگ‌توث.

یک پیام: «امیدوارم شعر را دوست داشته باشی». و باقی شما هم امیدوارم آن را در دفتر شعر اولم بخوانیدش.

پس؛ حالا می‌دانیم یک شاعر همیشه روزهایش بگایی است و برای یک شعر خوب چقدر شکنجه می‌شود. این هم نکته‌ی آموزشی. نباید اینجا نکته‌ی آموزشی می‌گفتم؟ ببخشید. هنوز پول وبسایت تازه‌م را ندارم‌.

ببخشید. دروغ گفتم. من هر روز اینجا نیستم. البته تمام تمام تلاش کوفتی‌م را می‌کنم. ولی خب چاره چیست؟ تا می‌آیم گرم شوم یک خواب تخمی‌تخیلی می‌بینم.

خایه می‌کنم. من از تمام زندگی خایه می‌کنم. راستی دوباره بگویم اگر به کلماتِ مثلن بی‌پروای من (که در واقع خیلی‌هایشان را سانسور کرده‌م) عادت ندارید از این وبلاگ بگریزید. یا شاید بخواهید به خواندن این کوفت‌نامه ادامه دهید:

خایه می‌کنم. من واقعن از زندگی کردن می‌ترسم. و از خودم بیشتر. من واقعن از زندگی کردن متنفرم. و از خودم بیشتر. فقط وقت‌هایی که پشم‌هایم را می‌زنم نفرت گورش را گم می‌کند. حالا نمی‌دانم دقیقن از کدام سوراخ بدنم گوربه‌گور می‌شود و بیرون می‌زند، ولی می‌شود دیگر. شاید از سوراخ بینی. یا به شکل شاش و از سوراخ یکی مانده به آخری.

توی این ۳ روز گذشته هم یک اقدام مهم داشتم:

پشم‌هایم را زدم. از چند ساعت پیش حواسم بود تا باتری ماشین موزر را تا خرتناق پر کنم (حالا لغت‌نامه‌ی دهخدا را به دم‌ودستگاه من نسابانید که خرتناق درست نیست و خرتلاق درست است. اَه…). وقتی خوبِ خوب شارژ شد دوییدم سوی حمام.

از پاهایم آغازیدم. دیباچه‌ی بدن. قلب دوم. چیزی که با آن می‌دوییم. که دویدن برای من خیلی خیلی مهم است، حتا از دخترهایی که عاشق شوخی‌های صریح هستند (اشاره به قسمت قبلی). ویییییییز. یک پا تمام شد. البته دستم به پشت زانویم نمی‌رسید و باید آنجا بودید و می‌دیدید چطور پوزیشن گرفتم تا پشت زانویم را بتراشم. جاذبه‌، موهای تقریبن بلند سرم و چربی‌های بازوهایم و خایه‌هایم را توی هوا تکان می‌داد. دومین پا هم تمام شد.

بعد تمام تنم را تراشیدم. و تا جای ممکن کمرم را. بعد هم رفتم سراغ آنجاهایی که خودتان می‌دانید. وا، چه شد؟ من و سانسور؟ نه اصلن. فقط همین حالا چیزی توی گلویم خارید که کمتر از کلمه‌ی کیر استفاده کنم.

شما هنوز می‌گویید آلت تناسلی؟ تف. چه ترکیب زشتی.

راستی من علاوه‌بر اینکه عاشق بدن بی‌پشم خودم هستم، عاشق بدن بی‌پشم دیگران هم هستم. به‌گمانم پشم، بعد از بو و رایحه‌ی اسفند، دومین معضل بزرگ کل کائنات است. سومی کودکانی که در جنگ کشته می‌شوند، چهارمی بوی هر نوع عودی، پنجمی سیاستمدارهایی که ریش دارند یا ندارند (فرقی ندارد)، ششمی بوی سیگار، هفتمی HIV و هشتمی ادکلن‌های تندوتیز زنانه.

من با خیلی از بوها دیوانه می‌شوم. شایدم بینی‌م مشکل دارد. یک‌روزی عملش می‌کنم و خبرش را اینجا می‌گذارم. آهای لعنتی‌ها، از حالا به بعد به من نمی‌توانید بگویید کص‌دماغ.

صبح شنبه -با همین پشم‌های تراشیده و اعتمادبه‌نفسی که به سقف رسیده بود- بدون اینکه لای کتاب علوم‌وفنون ادبی را بگشایم امتحان دادم. لعنتی. حتمن نمره‌م مثل دارایی پدرم صفر می‌شود‌.

یک یادداشت توی کانال تلگرامم هوا کردم و بعد «خاکسترهای گرامشی» از پیر پائولو پازولینی را خواندم. دوستش داشتم. با اینکه ۹۹ درصدش را نفهمیدم. هنوز نمی‌دانم «بورژوا» یعنی چه. شایدم هیچ‌وقت نفهمم. هشت معضل بزرگ کل کائنات شامل «بورژوا» نمی‌شود و احتمالن آن سیزدهمی‌-چهاردمی است. شایدم یکمی عقب‌تر.

من از همین حالا تصمیم گرفته‌م که از خودم متنفر نباشم. حتا اگر یک سوسک شدم. چه می‌شود اگر این اتفاق بیفتد؟ وای خدا. من واقعن دلم می‌خواهد یک سوسک شوم. سریع‌ترین دونده‌ی دنیا. دونده‌ی دونده‌ها. چابک و چندش. لذت دویدن به سوسک شدن می‌ارزد؟ بله، واقعن می‌ارزد.

فکر کن همین‌طوری توی اتاق‌ها می‌دوی و همه‌ی زن‌ها و دختر‌هایی که عاشق شوخی‌های صریح نیستند را می‌ترسانی. در نهایت، یک دختر که عاشق شوخی‌های صریح است، تو را می‌بیند و اول می‌شاشد توی شلوارش. پتویش را دور خودش می‌پیچد و ماما را صدا می‌زند. و حالا که دیگر طاقتش بند آمده پتو را روی سوسک (تو) می‌اندازد و با دمپایی (شایدم هر آلت دیگری، جز آلت تناسلی که یک آلت نیست و دیدید چقدر این کلمه مسخره است) شما را می‌کشد. یک مرگ شیرین.

پس واقعن می‌ارزد سوسک شوی. البته از بین بندپایان من بیشتر مورچه‌ها را دوست دارم. این را چندبار گفته‌م؟ یادم نمی‌آید اینجا درباره‌ی مورچه‌ها گفته باشم. ولی خب فقط همین را بدانید که من عاشق مورچه‌هایم. و جوک‌هایشان.

مثلن این یکی: می‌دونی اون نقطه‌ی آبی که روی دیوار راه می‌ره چیه؟ یه مورچه‌‌ست که شلوار جین پوشیده. حالا می‌دونی اون نقطه‌ی قرمز که روی دیوار راه می‌ره چیه؟ یه مورچه‌ست که به خودش آژیر بسته و مورچه‌ی شلوارجینی رو تعقیب می‌کنه. هاها.

لوس بود، نه؟ من دوستش داشتم. و آن فیل‌هایی که با چند حرکت می‌روند توی یخچال، و آن چیزی که بوی هویج می‌دهد ولی ما نمی‌بینیمش، و همه‌ی جوک‌های حیوانی.

داگ‌توث ای وای؛ حالا دلم می‌خواهد بمیرم. چون گمان می‌کنم کلمات ته کشیده‌ند. واقعن ته کشیده‌م.

ساعت ۱۱. پیش به سوی ثبت دامنه‌. اما چند لحظه بعد پشیمان شدم. فهمیدم فقط یک مغزِ خیسِ خرخورده یا کیرکلفت این کار را می‌کند. دامنه‌یی برای سایتی تازه: داگ‌توث.

احتمالن از حالا -۱۲:۱۵، ۲۹م فروردین ۰۳ که همین حالا یک دقیقه از آن گذشت- تا آخر عمرم بخواهم زندگی‌نامه بنویسم. یک زندگی‌نامه. و چند دفتر شعر. بیش از این اصلن. به نوشتن پایبند نیستم. شایدم به هیچ‌چیز پایبند نیستم. من هوس‌بازم‌. پس با هوا و هوس پیش می‌روم. «هوا و هوس»؟ اصلن همچین کلمه یا عبارتی وجود دارد یا الابختکی ساخته شده است؟

برای چاپ دفتر شعرهایم عجولم. دفتر شعرهایی با نام‌های احتمالی: سال‌های بگایی، چگونه یک هویج را توی کون خرگوش فرو کنیم و از دل رحمی خود بکاهیم؟، واکسن برای هرجایی به‌جز بازوی شاعران، این منتقدان عوضی و… . اما برای این زندگی‌نامه اصلن. می‌خواهم سال‌ها همین‌جا خاک بخورد. توی این سایت. و این دامنه. و هر روز هزارکلمه گسترش‌ش می‌دهم. باقی چیزها را هم می‌برم به یک آدرس دیگر.

دیروز هم مثل ۲۷-۲۸روز قبلی‌ش گذشت. از اول سال تا الان، همین الان را می‌گویم که دیگر الان نیست (هاها. این شوخی واقعن جلف است. ولی شما چرا سرتان را در مقعد شوخی‌های من می‌کنید؟)، هیچ‌ کاری نکردم. شایدم هیچ کار مفیدی. مفید. واو. این کلمه‌ی زندانی.

کلمه‌هایی هستند که زندانی‌ند. زندانی ذهن. بعضی‌ها هم زندانی قلب‌ند. از این سطرهایی که دارم می‌نویسم متنفرم. از همه‌ی این سطرها. و همه‌ی سطرهای بعدی‌. حالا چرا خط نه و چرا سطر؟ چون خط از همان کلمه‌های زندانی‌ست. زندانی ذهن. اما سطر زندانی قلب است.

بگذریم. برسیم به همان ۲۷-۲۸روزی که می‌خواستم درباره‌ش بگویم. توی اتاق ماندم. خوردم. خوابیدم‌. کمی اخبار دیدم‌. به بعضی جاکش‌های نظام فعلی و نظام قبلی و حتا سلسله‌های خیلی‌‌خیلی قبلی‌تر فحش دادم، مثلن شاه اسماعیل صفوی. و چند کار دیگر.

فقط یعقوب لیث‌صفار فحش‌کش نشد. چون شیب سبزی که روی آن می‌نشستم اسمش یعقوب بود. یک تپه، زیر پل طبیعت. البته چون بالای تپه مجسمه‌ی یعقوب لیث‌صفار بود اسم تپه را خودمختار یعقوب گذاشتم. بدون هیچ مشورتی. یا اینکه کیرم با کدام اسم راست می‌شود‌. یا اینکه شاید معشوقه‌م بخواهد اسم تپه را از لغت‌نامه‌های کره‌ای یا سنگاپوری انتخاب کند. کشورهای نیمه‌مدرن.

معشوقه؟ کدام معشوقه؟ خیال کرده‌اید قرار است زندگی یک نیمچه‌آدم (+نیمچه خرس قطبی) موفق یا حداقل خوشبخت را بخوانید؟ نه. این زندگی‌نامه سراسر بگایی‌ است. چند جایی امیدوار می‌شوید اما بعد، در همان لحظه (این‌بار قرار نیست شوخی الان یا الان را بکنم. اصلن هر وقت این شوخی را کردم یک سیخ داغ فرو ببرید توی نافم. چون واقعن نافم برایم مهم نیست، بقیه‌ی سوراخ‌ها چرا.) مستقیم وصل می‌شود به جهنم. داگ‌توث. فقط یادم می‌آید چندباری می‌خواستم چشم‌های او را ببوسم. حتا درخواست کردم. اما نشد.

مثلن وقتی پریدم به بیروت. لبنان. احتمالن آن موقع لبخند بزنید. آفرین. یکی از شهرهای رویایی‌ت را دیدی. تنها کشور دوست‌داشتنی عربی. به‌استثنا. همین‌قدر نژادپرستانه. فاک.

البته همه‌ش تاثیر امتحان دوشنبه است. امتحان تاریخ. از کتاب تاریخی که نیمی‌ش تاریخ عرب‌هاست. محمد و دیگر شرکا، سر سفره‌ی اسلام. از کی تا حالا تالیف کتاب‌های درسی تا این حد تخمی شده است؟ البته مهم نیست. چی درست است که این یکی باشد (بله، این زندگی‌نامه پر از مغلطه و استدلال‌های نابه‌جاست).

حالا چرا داگ‌توث؟ اسم از این زننده‌تر و زبرتر سراغ نداشتی؟ نه نداشتم. تنها موهای تازه اصلاح‌شده‌ی یک خایه‌ی بالغ (یا حتا در مواردی نابالغ) از داگ‌توث زبرتر است. و راستش؛ جوگیرم. همین چند ساعت پیش یکی از فیلم‌های لانتیموس را دیدم، به اسم: دندان نیش (Dogtooth).

این فیلم را به شما یا به هر کس دیگری که شما نیستید توصیه نمی‌کنم. البته دوست دارم با عنوان «فیلمی برای همه‌ی پدرمادرهایی که می‌خواهند روان بچه‌ی سه‌ساله‌شان را به گا دهند» در سینماها اکرانش کنم. ولی خب چه کسی بلیت همچین عنوانی را می‌خرد؟ البته یک ایده دارم: هنگام طراحی پوستر، علاوه‌بر چاقو و زن‌های نیمه‌لخت و جسد گربه و…، از چهره‌ی پژمان جمشیدی استفاده می‌کنیم. بله، من پولدار شدم.

حالا تا آقای جمشیدی و هوادارنش ننه‌ی من را در نیاورده‌ند بیایید این بحث اسم را جمع‌وجور کنیم: جم‌وجور. تمام. به‌نظرم «ع» اضافه بود. هه‌هه و خخخخ و دیگر اصوات خنده و زهرمار. به این روایت تلخ لبخند نزنید. یا بهتر: رو آب مروارید چشم پدرتان بخندید.

اعتراف می‌کنم؛ من عاشق شوخی‌های صریحم. و جذب دختر‌هایی می‌شوم که با شوخی‌های صریح من و شوخی‌های صریح هر ننه‌قمر دیگری از ته دل می‌خندند. شاید بخاطر همین ۲۷-۲۸ روز گذشته تنها کار مفیدم فکر کردن به او بود. اینکه حالا کجاست. اینکه چه می‌کند. اینکه خودش حوصله کرده بعد حمام موهایش را شانه کند یا مادرش را صدا زده و مادرش هم گفته «شانه کارد شود توی تنت دختره‌ی…». اینکه شام را با لقمه‌های مربا و عسل هم‌آورده یا واقعن آشپزی کرده. اینکه ساعت ۷:۳۲ بند سوتین‌ش را که یه‌هو دررفته را بسته یا بیخیالش شده. و… به‌نظرم ازدواج همین است؛ مجموعه کارهای اضافی بی‌دلیل برای آدمی که گاهی دوستت دارد. و تو هم دوستش داری. پس مجبوری یکی را بیابی که انجام این کارهای اضافی برایش بیارزد‌.

پس یکی دیگر از دلایلی که اینجا می‌نویسم: راندن آدم‌های توی‌کون‌نرو و جذب آدم‌های صریح. شاید با بعضی از این صریح‌ها ازدواج کردم. یا حداقل هم‌خانه شدم. البته بعد از اینکه متقاعد شدند باید دندان نیش‌شان را بکشند.

بعد می‌برم‌ش روی تپه‌ی یعقوب و چشم‌هایش را می‌بوسم.

بوسیدن چشم‌ها از لب هزاران پله بالاتر است. هر بنی‌بشری ممکن است به تو لب بدهد و از تو لب بگیرد. اما هر بنی‌بشری به تو چشم‌هایش را نمی‌دهد. در واقع موقع بوسیدن لب، هردویتان ناخودآگاه چشم‌هایتان را می‌بندید. اما موقع بوسیدن چشم تنها یک نفر چشم‌هایش را می‌بندد. و این یعنی تو، علاوه‌بر قلب‌ودل‌ و دیگر جوارح یک دختر/پسر، به روح آن راه یافته‌یی. که چشم‌هایش را برای تو می‌بندد. که چشم‌هایش را برای تو می‌بندد.

کافی است. ۲۸م فروردین و یک آغاز هزار کلمه‌یی. البته راضی نیستم. و از همه‌ی این سطرها متنفرم. به‌جز آن‌جایی که می‌خواستم یک هویج توی کون خرگوش فرو کنم. و آن‌جایی که می‌خواستم به‌عنوان کار اضافی بند سوتین ببندم. و آن‌جایی شما فهمیدید زندگی‌نامه‌ی چه دیوانه‌یی را می‌خوانید.

و البته همه‌ی آن‌جاهایی که حرف از او و چشم‌هایش شد. و من عرق سرد کردم. و لرزیدم. آمدن او در این متن بی‌سانسور زشت نیست؟ خودت بیا و بهم بگو.