همان جاده‌یی که به خانه می‌رسید | موشکافی هنری جاده‌ی مالهالند اثر دیوید لینچ

جاده. جاده‌ی مالهالند. نه رمزگشایی‌ش می‌کنم و نه گزارش روانشناختی می‌نویسم. این دو توی گوگل هستند. احتمالن لینک پیشین یا پسین. یا در لایو اینستاگرام یک روانشناس یا یادداشتی از منتقدی ادبی توی تلگرام/فیسبوک. من درباره‌ی جاده می‌گویم. همان جاده‌یی که به خانه می‌رسید. همان جاده‌یی که خواب بود. کابوس بود.

 

پرسش: شما می‌دانید چه زمانی کابوس می‌بینید؟

من می‌دانم. همین چند دقیقه‌ی پیش یکی‌شان تمام شد. در شکل اول، من هنگام ظهر، در خانه -نزدیکی‌های ساعت ۱۲:۳۰ تا ۱۵- به کابوسی می‌کابوسم.

و در شکل دوم، هنگام شب، در جاده -نزدیکی‌های ساعت ۲۳ تا ۲:۳۰ بامداد- می‌کابوسم.

اما این دو جنس‌شان ناهمگون است؛ کابوس دم ظهر به خیالی ناممکن و مهارگسیخته می‌ماند.

 

-همه‌شو خوندین؟

-همه‌شو.

-مرسی. دستتون درد نکنه. بذاریدشون همین‌جا. مرسی مرسی که مرتب‌شون کردین. اینطوری.

 

دختربچه‌یی /۱۲-۱۳ ساله، سبزه، لاغر و با پاهای کشیده/ یک کتاب و سه دفتر در قطع‌های درهم‌برهم را روی هم می‌چیند. کتاب سورمه‌یی‌ست. اسمش ناپیداست، چند کلمه‌ی شلخته که روی جلد ریخته‌ند. درشت و سفید. نخستین دفتر جلدی ندارد. انگار جلدش را  کنده‌ند. دومین دفتر یک دفتر سیمی بزرگ طراحی به اندازه‌ی A2  (یا A3؟) است که روی جلدش یک فیل بامزه آب می‌پاشد به سر و رویش. و سومین، یک دفتر بزرگ -نیم وجبی بزرگ‌تر از قبلی- که جلدش یک تلق بی‌رنگ ساده است.

 

-جدی همه‌شو خوندین؟ باهم؟

[دختر دیگری در پس‌زمینه است. چهره‌ش نامرئی‌ست.]

-آره خوندیم. باهم.

{شما دختربچه‌ها خودافشاگری‌هامو ورق زدین؟}

-هوم. مرسی. همین‌جا بذارین‌شون.

 

نمی‌دانم چرا این کتاب سورمه‌یی را چاپ کرد‌ه‌م. دلم می‌خواست همه درباره‌م بدانند. رازهایم و اعترافاهایم و تُرَّهات‌نویسی‌ها. اما بعد آن مرد غریبه تضمین داد که همه‌ش را از بازار فلنجیده و خمیر کرده. و چندتای مانده در اتاق خودم هستند.

و ۳ دفترم؟ همه ترهات‌نامه‌ند. آلوده به شب بیداری. کابوس. جاده. آدم‌ها. لخت‌ها. پشت دیواری‌ها. و گاهی جعبه‌ی آبی لینچ.

زیر لب می‌گویم:

«کاش نمی‌خوندیدشون. چرا دفترچه‌های مخفیم رو خوندین؟»

[کابوس تمام می‌شود.]

 

بِتی از واقعیت می‌گریزد به خواب…

 

از کابوس داستانک‌گونم برگردیم به فیلم لینچ. جاده. جاده‌ی مالهالند. گفتم نه می‌خواهم رمزگشایی‌ش کنم و نه گزارش روانشناختی می‌نویسم. اصلن این دو کار من نیست. من یادداشت‌نویسم. من نیمچه‌شاعرم. من پی سرنخ‌های شعرناک می‌گردم.

 

سرنخ‌ها… سرنخ نخست این است:

لینچ زندگی‌ت را به ناخودآگاهت می‌دوزد

دیدی چقدر گفت‌وگوییدن با آدم‌های خلاق و تیزبین کیف می‌دهد؟ چه دوستت باشند و چه نباشند مهمان‌نواز ایده‌گاه ذهنت می‌شوند. یکهو، لای هزار کلمه‌ی خسته و روزمُردگی ذهن، یک رنگین‌کلام می‌پرتابند به دایره‌ی گفت‌وگو و تمام؛ زندگی‌ت به ناخودآگاهت دوخته شد.

لینچ هم از همان آدم‌هاست. بی‌مستقیم‌گویی و جمله قصار پرتت می‌کند به خیال آدم بودن.

دیروز مهرشاد (+) گفت «توی نمایشگاه‌ها، توضیحات کنار تابلوها رو درک نمی‌کنم. اگه هنره که خب خودش داره حرفشو می‌زنه. اگه نیست هم که چرا توی نمایشگاهه؟»

البته این نقل به مضمون بود و پندار شخصی من از حرف‌هایش. همان لحظه اسم دیوید لینچ تابید به ذهنم. در سرم گفتم: «لینچ… چه هنرمند نا-خود-آ-گاه-با-زی.»

این‌طوری که از قصه‌ی اصلی می‌کشاندت به داستانک‌های فرعی. داستانک دو مرد که یکی‌شان کابوسی می‌بیند و پی کشف معمایش می‌رود. داستانک قاتلی که نماد اضطراب و دلشوره‌ی شخصیت اصلی است. داستانک پیرمرد و پیرزن خندان و مرموز. داستانک…

 

کسی که در فیلم منتظر پیام باشد این هنر آشفته را نمی‌فهمد. میفتد پی اینکه: یعنی هدف نویسنده از این دیالوگ چی بود؟ می‌خواس بگه که توی لحظه زندگی کنم و به دیگرون بدی نکنم و از این حرفا؟

هه، کلید اسرار می‌بینیم مگه؟ نه.

ما فیلم می‌بینیم. فیلمی که پیامش توی ذهن پدیدآورنده‌ش پخته و حال روبه‌روی چشم‌های ماست. نه به شکل جمله‌های برهنه بیخِ گوش‌مان.

 

مرد دنبال کابوسش می‌رود. و می‌لرزد، بی‌آنکه بترسد…

 

سرنخ‌ها… سرنخ دوم این است:

جاده همان جاده‌ی قبلی نیست

من جاده را دوست دارم. جاده. جاده‌ها. جاده‌ها رازناک و وهم‌آلوند. توی هر جاده قتلی پنهان است. رنجی. دردی. شکنجه‌یی. سکسی. یا حتا هیولایی.

لینچ هم جاده‌ها را دوست دارد. مالهالند و بلوار سانست توی جاده‌ی مالهالند، بزرگراه در بزرگراه گمشده، خیابان لینکلن در مخمل آبی و… انگار کوشش و فرایند مدیتیشن‌هایش همگی به ایده‌ی جاده می‌رسند. ایده‌ی رفتن. ایده‌ی گذشتن.

اما جاده‌ی ابتدایی همان جاده‌ی آخر فیلم است؟ یعنی ناهمسانی‌شان تنها در این است که یکی کابوس است و یکی واقعیت؟

 

گاهی لابه‌لای حرف‌های دوستانم مزه می‌پرانم: «نمی‌توان در یک رودخانه دو بار پا گذاشت. چرا که وقتی برای بار دوم از آن عبور می‌کنیم، دیگر نه آن رودخانه رودخانه‌ی قبلی‌ست و نه تو آن آدم قبلی.»

این جمله‌ی هراکلیتوس (فیلسوف پیشاسقراطی) است. البته اصلن با فلسفه‌ش کاری ندارم و هراکلیتوس چه ربطی به لینچ دارد کیبوردِ ناحسابی؟ اما طنز خوبی می‌سازد برای گفتن از ریزتفاوت‌ها. گفتن از پرداخت حس در داستان/شعر.

لینچ هم با «جاده» همین کار را می‌کند. از تغییر می‌گوید. از آغازی که دیگر آغاز نیست یا… حالا در هر فیلم با عنصری خاص، مثلن حشره‌ها، صورت‌ها و… و در جاده‌ی مالهالند با همان جاده.

اصلن چرا همه‌ی فلسفه توی جاده است؟ حتا هنگامی که آدام می‌رود پیش کابوی (گاوچران) ناشناس و مرموز.

به گمانم کار نویسنده/شاعر یا هنرمند هم این است که در عنصری (شی‌ءیی) تمام احساسش را بگنجاند. عنصری که در ابتدای داستان/شعر یک چیزست و در آخر یک چیز دیگر.

 

» پیشنهاد خواندن: شعر-پروژه چیست؟ چطور برای شعرهایی که در ۱۴۰۴ می‌نویسیم به عنصر شخصی‌مان برسیم؟

» پیشنهاد خواندن: نشخواربند شعر-پروژه | ایده‌هایی برای نوشتن منظم شعر در ۱۴۰۴

 

آدام به دل جاده می‌زند. کابوی در جاده پنهان است…

 

سرنخ‌ها… سرنخ سوم این است:

قاتل به صحنه باز نمی‌گردد

این داستان‌های کارآگاهی که مجرم/قاتل کاندومش (یا همچین چیز مضحکی) را توی صحنه جا می‌گذارد و برمی‌گردد، خل‌وچلم می‌کنند. دوست دارم بفریادم: «بســــــه، نویسنده‌ی شافشافو.»

کلمه‌ی «شافشافو» من‌درآوردی‌ست. آمیخته‌یی از «هافهافو» یعنی دندان‌ریخته و «شیفت زدن» یعنی پریدن و نادیده‌گرفتن. به‌گمانم لینچ نا/شافشافو/ترین کارگردان است در ایده‌هایش (جز بعضی سمبل‌های کلاسیک). یعنی از کنار ایده‌های نامعقول اول و دوم و سوم و… نمی‌گذرد تا برسد به همان کلیشه‌ها‌ی تضمینی. جسورانه می‌زند به دل ایده‌های تازه. جعبه‌ی آبی رمزآلودی می‌آورد توی داستان و از قاتل درباره‌ی کلیدش می‌شنویم. نه اینکه خود بخواهد کاری کند. کلید کاری می‌کند و جعبه‌ی آبی.

 

-پیاده شین. می‌گـــــــم پیاده شین.

-آقا ما چیکا کردیم؟ من مسافرم، ایشونم اسنپه. دارم می‌رم خونه.

-نه مشکوکین. پیاده شین.

-سرکار من اسنپم دارم بر‌می‌گردم. ببین. مسافرمه.

-بلاخره تو اسنپی و تو مسافر؟ یا تو مسافری و تو اسنپ؟

[پیاده‌مان می‌کند. افسری جوان -نیروی شبه خودسر- تن‌هایمان را می‌کاود.]

جیب اول/ -این چیه؟     +گوشیمه.

جیب دوم/ -این یکی؟     +کارته و کلیده. کلید خونه.

جیب سوم/ -این؟            +سنگه.         -سنگ؟       +آره.

 

چیزی نمی‌گوید. می‌سواریم و می‌رویم.

{دمت قیژ سرکار.}

من توی یکی از جیب‌هایم همیشه سنگی می‌گذارم. سنگ‌ها را دوست دارم. سنگ. سنگ‌ها. شبیه جاده‌ها. و همه‌ی سنگ‌هایم اسمی دارند. اسم‌های خود-ویژه. آن روز سنگ شعر توی جیبم بود. سرکار، بله آن سنگ شعر بود.

و اما لینچ، همین سنگ‌ریزه را می‌کند سنگ‌ایده و می‌دهد دست قاتل‌ها و شخصیت‌ها و کابوس‌هایش.

 

او کلید را می‌دهد به دایان…

 

سرنخ‌ها… سرنخ چهارم این است:

شعر ریتا شعر فراموشی‌ست

ریتا. ریتا معشوق محمود درویش بود. نخستین‌بار چینش ر-ی-ت-ا را در نثر محمود کنار هم دیدم. اما آنجایی که شخصیت زن (با اسم راستین: کامیلا) هویت‌ش را فراموشید و خود را ریتا ‌نامید، چشم‌هایم درخشید. شادیدم.

 

دیگر وقتی چشم‌هایم می‌درخشند که با کسی درباره‌ی لینچ حرف بزنم. حرف‌های ویژویژی. حرف‌هایی که با هر کسی نمی‌شود زد. یعنی لینچ برایت دوست‌های لینچی می‌آورد.

این اندیشه‌ی تازه‌م درباره‌ی‌ رده‌بندی هنرمندهای دوست‌داشتنی‌ زندگی‌م است: اینکه کدام‌هایشان برایت دوست می‌یابند. اینکه کدام‌هایشان گفت‌وگوهای دلکش می‌آفرینند. اینکه با کدام‌هایشان شب پای چت بیدار می‌مانی. و اینکه کدام‌ها زیستنت را قلقلک می‌دهند. یا همه‌ی این‌ها نه.

فیلمی که در انجمنیدن‌ و دیدارها گفت‌وگو یا دوستی تازه می‌جوید فیلم خوبی‌ست (شاید!). و جاده‌ی مالهالند هم از همان فیلم‌ها.

ریتا می‌کارد توی ذهنت و با بِتی سرگرم می‌شوی و با کامیلا شوکه.

یاد بخشی از شعر «زمستان ریتا» از محمود درویش افتادم:

 

… شبی که چندان نمی‌پاید خوابید

و دریا با آهنگِ ریتا مقابلِ پنجره‌ام خوابید

افتان و خیزان در پرتوی سینه‌ی برهنه‌اش

پس بخواب ریتا، میان من و تو

و نپوشان تاریکی طلایی عمیقِ میانمان را

بخواب، یک دستت را حلقه کن گردِ انعکاسِ صدا

و با دستِ دیگر تنهایی جنگل‌ها را پریشان کن…

-منبع: کتاب «امروز ابر است، فردایم باران»، محمود درویش، ترجمه‌ی سینا کمال‌آبادی، نشر کارگاه اتفاق، ۱۴۰۱

 

کامیلا خودش را فراموشیده است. حالا او ریتاست.

 

سرنخ‌ها… سرنخ پنجم این است:

همان جاده‌یی که به خانه می‌رسید

از شهرستان آمده است. آمده به دخترش سر بزند. نیمه‌شب. تنها من و او در ایستگاه نشسته‌ییم. هر چند دقیقه می‌زمزمد: «ش… نگران نباش. اَلا ماشین می‌آد. اَلا ماشین می‌آد.» چه پیرمرد بامزه‌یی. و من کجایم نگران است؟ خطوط پنجه‌کلاغی چشم‌هایم این را می‌گویند یا؟ شاید چون جای نوه‌ش هستم -در همان سن‌وسال- این را می‌گوید هی و هی: «ش… نگران نباش. اَلا ماشین می‌آد. اَلا ماشین می‌آد.»

 

-نوشابا می‌خوری؟

-نه مرسی خودتون میل کنید.

{میل کنید؟ چی می‌گی دانیال؟ هاها. مگه نوشابه میل کردنیه؟}

صدا؛ شترق، تشتک میراندا به هوا.

 

-آه. تگریه. فَتی (فتیر) چی؟ مال داهات خودمونااا…

-نه. ممنون میل ندارم.

{نوشابه و فتیر؟ چه ترکیب بُمبی.}

صدا؛ ش…ش…ش… نایلون فتیر به کنار.

 

-گَلدی با گَلدی. ماشین اومد.

(گلدی با گلدی به ترکی: اومد نگاه کن. اومد.)

‌سواریدیم و ‌رفتیم. زدیم به دل جاده. جاده. همان جاده‌یی که به خانه می‌رسید. همان جاده‌ی مالهالند.

 

لینچ قصه را می‌ریزد به دامان لحظه‌های خیال‌ناکت. یعنی این‌طوری که وقتی با پیرمرد نوشابافتیری به تاکسی می‌سواری یکهو خیال می‌کنی وسط فیلمی. بادْ موسیقی آنجلو بادالامنتی (Angelo Badalamenti) را زیر گوش‌ت می‌نوازد و شب، محصور جاده می‌شوی. جاده‌یی که برای تو نیست. اما به قلبت می‌رسد.

 

پیرمرد و پیرزن به جاده می‌خندند…

 

جاده. جاده‌ی مالهالند. نه رمزگشایی‌ش می‌کنم و نه گزارش روانشناختی می‌نویسم. این دو توی گوگل هستند. احتمالن لینک پیشین یا پسین. یا در لایو اینستاگرام یک روانشناس یا یادداشتی از منتقدی ادبی توی تلگرام/فیسبوک.  من درباره‌ی جاده می‌گویم. همان جاده‌یی که به خانه می‌رسید. همان جاده‌یی که خواب بود. کابوس بود.+

همان جاده‌یی که من را شیفته‌ی لینچ کرد…

شما چه سرنخی از این فیلم برای زندگی‌تان برداشته‌یید؟

 

چند نمای دیگر از جاده‌ی مالهالند

 

 

به اشتراک بگذارید:

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فیلم‌بازی این کارگردان: