ساعت ۱۱. پیش به سوی ثبت دامنه. اما چند لحظه بعد پشیمان شدم. فهمیدم فقط یک مغزِ خیسِ خرخورده یا کیرکلفت این کار را میکند. دامنهیی برای سایتی تازه: داگتوث.
احتمالن از حالا -۱۲:۱۵، ۲۹م فروردین ۰۳ که همین حالا یک دقیقه از آن گذشت- تا آخر عمرم بخواهم زندگینامه بنویسم. یک زندگینامه. و چند دفتر شعر. بیش از این اصلن. به نوشتن پایبند نیستم. شایدم به هیچچیز پایبند نیستم. من هوسبازم. پس با هوا و هوس پیش میروم. «هوا و هوس»؟ اصلن همچین کلمه یا عبارتی وجود دارد یا الابختکی ساخته شده است؟
برای چاپ دفتر شعرهایم عجولم. دفتر شعرهایی با نامهای احتمالی: سالهای بگایی، چگونه یک هویج را توی کون خرگوش فرو کنیم و از دل رحمی خود بکاهیم؟، واکسن برای هرجایی بهجز بازوی شاعران، این منتقدان عوضی و… . اما برای این زندگینامه اصلن. میخواهم سالها همینجا خاک بخورد. توی این سایت. و این دامنه. و هر روز هزارکلمه گسترشش میدهم. باقی چیزها را هم میبرم به یک آدرس دیگر.
دیروز هم مثل ۲۷-۲۸روز قبلیش گذشت. از اول سال تا الان، همین الان را میگویم که دیگر الان نیست (هاها. این شوخی واقعن جلف است. ولی شما چرا سرتان را در مقعد شوخیهای من میکنید؟)، هیچ کاری نکردم. شایدم هیچ کار مفیدی. مفید. واو. این کلمهی زندانی.
کلمههایی هستند که زندانیند. زندانی ذهن. بعضیها هم زندانی قلبند. از این سطرهایی که دارم مینویسم متنفرم. از همهی این سطرها. و همهی سطرهای بعدی. حالا چرا خط نه و چرا سطر؟ چون خط از همان کلمههای زندانیست. زندانی ذهن. اما سطر زندانی قلب است.
بگذریم. برسیم به همان ۲۷-۲۸روزی که میخواستم دربارهش بگویم. توی اتاق ماندم. خوردم. خوابیدم. کمی اخبار دیدم. به بعضی جاکشهای نظام فعلی و نظام قبلی و حتا سلسلههای خیلیخیلی قبلیتر فحش دادم، مثلن شاه اسماعیل صفوی. و چند کار دیگر.
فقط یعقوب لیثصفار فحشکش نشد. چون شیب سبزی که روی آن مینشستم اسمش یعقوب بود. یک تپه، زیر پل طبیعت. البته چون بالای تپه مجسمهی یعقوب لیثصفار بود اسم تپه را خودمختار یعقوب گذاشتم. بدون هیچ مشورتی. یا اینکه کیرم با کدام اسم راست میشود. یا اینکه شاید معشوقهم بخواهد اسم تپه را از لغتنامههای کرهای یا سنگاپوری انتخاب کند. کشورهای نیمهمدرن.
معشوقه؟ کدام معشوقه؟ خیال کردهاید قرار است زندگی یک نیمچهآدم (+نیمچه خرس قطبی) موفق یا حداقل خوشبخت را بخوانید؟ نه. این زندگینامه سراسر بگایی است. چند جایی امیدوار میشوید اما بعد، در همان لحظه (اینبار قرار نیست شوخی الان یا الان را بکنم. اصلن هر وقت این شوخی را کردم یک سیخ داغ فرو ببرید توی نافم. چون واقعن نافم برایم مهم نیست، بقیهی سوراخها چرا.) مستقیم وصل میشود به جهنم. داگتوث. فقط یادم میآید چندباری میخواستم چشمهای او را ببوسم. حتا درخواست کردم. اما نشد.
مثلن وقتی پریدم به بیروت. لبنان. احتمالن آن موقع لبخند بزنید. آفرین. یکی از شهرهای رویاییت را دیدی. تنها کشور دوستداشتنی عربی. بهاستثنا. همینقدر نژادپرستانه. فاک.
البته همهش تاثیر امتحان دوشنبه است. امتحان تاریخ. از کتاب تاریخی که نیمیش تاریخ عربهاست. محمد و دیگر شرکا، سر سفرهی اسلام. از کی تا حالا تالیف کتابهای درسی تا این حد تخمی شده است؟ البته مهم نیست. چی درست است که این یکی باشد (بله، این زندگینامه پر از مغلطه و استدلالهای نابهجاست).
حالا چرا داگتوث؟ اسم از این زنندهتر و زبرتر سراغ نداشتی؟ نه نداشتم. تنها موهای تازه اصلاحشدهی یک خایهی بالغ (یا حتا در مواردی نابالغ) از داگتوث زبرتر است. و راستش؛ جوگیرم. همین چند ساعت پیش یکی از فیلمهای لانتیموس را دیدم، به اسم: دندان نیش (Dogtooth).
این فیلم را به شما یا به هر کس دیگری که شما نیستید توصیه نمیکنم. البته دوست دارم با عنوان «فیلمی برای همهی پدرمادرهایی که میخواهند روان بچهی سهسالهشان را به گا دهند» در سینماها اکرانش کنم. ولی خب چه کسی بلیت همچین عنوانی را میخرد؟ البته یک ایده دارم: هنگام طراحی پوستر، علاوهبر چاقو و زنهای نیمهلخت و جسد گربه و…، از چهرهی پژمان جمشیدی استفاده میکنیم. بله، من پولدار شدم.
حالا تا آقای جمشیدی و هوادارنش ننهی من را در نیاوردهند بیایید این بحث اسم را جمعوجور کنیم: جموجور. تمام. بهنظرم «ع» اضافه بود. هههه و خخخخ و دیگر اصوات خنده و زهرمار. به این روایت تلخ لبخند نزنید. یا بهتر: رو آب مروارید چشم پدرتان بخندید.
اعتراف میکنم؛ من عاشق شوخیهای صریحم. و جذب دخترهایی میشوم که با شوخیهای صریح من و شوخیهای صریح هر ننهقمر دیگری از ته دل میخندند. شاید بخاطر همین ۲۷-۲۸ روز گذشته تنها کار مفیدم فکر کردن به او بود. اینکه حالا کجاست. اینکه چه میکند. اینکه خودش حوصله کرده بعد حمام موهایش را شانه کند یا مادرش را صدا زده و مادرش هم گفته «شانه کارد شود توی تنت دخترهی…». اینکه شام را با لقمههای مربا و عسل همآورده یا واقعن آشپزی کرده. اینکه ساعت ۷:۳۲ بند سوتینش را که یههو دررفته را بسته یا بیخیالش شده. و… بهنظرم ازدواج همین است؛ مجموعه کارهای اضافی بیدلیل برای آدمی که گاهی دوستت دارد. و تو هم دوستش داری. پس مجبوری یکی را بیابی که انجام این کارهای اضافی برایش بیارزد.
پس یکی دیگر از دلایلی که اینجا مینویسم: راندن آدمهای تویکوننرو و جذب آدمهای صریح. شاید با بعضی از این صریحها ازدواج کردم. یا حداقل همخانه شدم. البته بعد از اینکه متقاعد شدند باید دندان نیششان را بکشند.
بعد میبرمش روی تپهی یعقوب و چشمهایش را میبوسم.
بوسیدن چشمها از لب هزاران پله بالاتر است. هر بنیبشری ممکن است به تو لب بدهد و از تو لب بگیرد. اما هر بنیبشری به تو چشمهایش را نمیدهد. در واقع موقع بوسیدن لب، هردویتان ناخودآگاه چشمهایتان را میبندید. اما موقع بوسیدن چشم تنها یک نفر چشمهایش را میبندد. و این یعنی تو، علاوهبر قلبودل و دیگر جوارح یک دختر/پسر، به روح آن راه یافتهیی. که چشمهایش را برای تو میبندد. که چشمهایش را برای تو میبندد.
کافی است. ۲۸م فروردین و یک آغاز هزار کلمهیی. البته راضی نیستم. و از همهی این سطرها متنفرم. بهجز آنجایی که میخواستم یک هویج توی کون خرگوش فرو کنم. و آنجایی که میخواستم بهعنوان کار اضافی بند سوتین ببندم. و آنجایی شما فهمیدید زندگینامهی چه دیوانهیی را میخوانید.
و البته همهی آنجاهایی که حرف از او و چشمهایش شد. و من عرق سرد کردم. و لرزیدم. آمدن او در این متن بیسانسور زشت نیست؟ خودت بیا و بهم بگو.
4 پاسخ
بیست و هشت فروردین، روز ارتش جمهوری اسلامیه. به اون هم اشاره کن 🙂
واقعن؟ هههه، صداش رو در نیار ولی من واقعن نمیدونستم روز ارتش توی کدوم فصل و ماهه. یعنی الان باید پرچم بالا بکشیم و سرود بخونیم؟
ولی من ترجیح میدم بهجای پرچم فعلی و پرچم شیروخورشید و درفش کاویانی و… ترجیح میدم شورت سورمهیی خودم رو عَلَم کنم بالای چوب. آخه من عاشق رنگ سورمهییم.
نفسم بند اومد کههههه 😂🫠
میکوشم از یادداشتهای بعد یه لیوان آب به یادداشت اضافه کنم تا نفستون بند نیاد😅.